سنگینِ دوشم را کشان کشان می‌کشانم تا تختِ بی‌جانم که پدربزرگ می‌آید قلقلکم بدهد، شوخی کند و خاطره بگوید تا بخندم؛ نصفه نیمه‌ی غذام را هم که می‌بیند و همه که می‌روند دردِ دل کند و از مادربزرگ، که در اتاق دراز کشیده تا دردِ دردناکِ پاش بخوابد، بگوید که چقدر دوستش دارد. سنگین دوشم را که می‌کشانم تا تختِ بی‌جانم مدام سه چهار روزِ گذشته را و سه چهار ماه و سال گذشته را دوره می‌کنم و سه چهار دقیقه‌ی گذشته‌اش را هم و ساعت را که نماز ده دقیقه، یک ربعِ دیگر قرار است قضا بشود. کشانِ تنم را که دوره می‌کنم، اندوهِ تصاویر را، کلمات را که بالا پایین می‌کنم و چپ و راست، مدام و مدام که می‌شکنم و تکه‌پاره‌هام را که بند می‌زنم، منتظرم تا چشم‌هام روی هم بیایند تا صبح شود  و راستی نماز صبح دیروزم هم، امروزم هم قضا شده بود و منتظرم تا چشم‌هام روی هم بیایند تا صبح شود یا نشود. دلتنگی‌ِ مادر را که از صداش می‌شنوم و بعد از زبانش، فرومی‌ریزم که چه غریبیم ما. سراپام آب می‌شود از شرم و خجالت و بلاهتم و همه‌ی این‌‌ها کنار نیش‌ها و کنایه‌ها، طعنه‌ها، نگاه‌ها. همه‌ خفه‌ترم می‌کنند و راهِ گلوم را می‌بندند و می‌خواهم که چیزی بگویم، نمی‌توانم تا کم کم هم مجبور شده‌ام که نخواهم چیزی بگویم، و نگویم؛ شاید بنویسم. باید بنویسم. شاید باید بنویسم؛ نمی‌دانم اما شاید باید داد می‌زدم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها